جدول جو
جدول جو

معنی پیش قاب - جستجوی لغت در جدول جو

پیش قاب
بشقاب (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
پیش قاب
پشقاب، بشقاب
تصویری از پیش قاب
تصویر پیش قاب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیش قدم
تصویر پیش قدم
کسی که جلوتر از دیگری به راهی برود یا به کاری اقدام کند، پیش گام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش قطار
تصویر پیش قطار
شتری که در قطار جلوتر از همه باشد، نخستین شتر از شتران قطارکرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش داد
تصویر پیش داد
پیش پرداخت، پولی که پیش از کار کردن به کارگر داده شود، مساعده، عطیه که پیش از خواهش و درخواست کسی به او داده شود، برای مثال ز بس حرص بخشش، نکرده سؤال / به سائل دهد جود او پیش داد (عسجدی - مجمع الفرس - پیش داد)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش قسط
تصویر پیش قسط
قسمت اول از پولی که باید به اقساط داده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش ناف
تصویر پیش ناف
گوشت اطراف ناف گاو یا گوسفند، عضلات شکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش قبض
تصویر پیش قبض
آنچه زودتر به چنگ آید و گرفته شود
فرهنگ فارسی عمید
(قِ)
مساعده، قسمت نخست از چند قسمت وجهی که بعاجل دهند و اقساط دیگر را به آجل. یک حصه از چند حصۀ پرداخت پولی، بیعانه
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار، واقع در 5 هزارگزی جنوب قصر قند و 1 هزارگزی خاور راه مالرو قصر قند به چاه بهار، دارای 25 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شتریکه پیش از دیگران بقطار رود. (آنندراج). نخستین شتر از شتران قطار کرده:
هرسر مو کوکب خورشیدچهر
ناقه مگو پیش قطار سپهر.
وحید (در تعریف ناقه).
بقادری که بدریای بیکران سخن
مرا بر اشترک موج کرد پیش قطار.
زلالی
لغت نامه دهخدا
(شِ)
برابر شغل. مقابل عمل. حاجب بزرگ امیرعلی قریب... در پیش کار ایستاده، کارهای دولتی را راندن گرفت. (تاریخ بیهقی) ، پیش جنگ. بمیدان جنگ. بمعرکۀ کارزار: امیر برنشست و پیش کار رفت با نفس عزیز خویش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113). با این مقدار مردم جنگ پیوست و به تن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
در اصطلاح قصابی، گوشت نواحی ناف گوسفند یا گاو و جز آن، گوشت عضلات شکم در گاو و گوسفند و جز آن: المنقب، پیش ناف اسب، (السامی)
لغت نامه دهخدا
قادمه، شهپر
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
آنکه قبل از دیگران برابر رود، آنکه بجلو تازد، طلایه، ج، پیش تازان، پیش تاز عرصۀ بلاغت یا شجاعت
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیش پاس
تصویر پیش پاس
معالجه قبلی. توضیح این کلمه بر ساخته فرهنگستان است
فرهنگ لغت هوشیار
جلو امام پیش پا، آنکه در رفتار پیش پایها نزدیک گذارد و پاشنه ها را دور، ستاره ای که بر پای مقدم دو پیکر است. یا پیش پای کسی بر خاستن، بر پا ایستادن برای تعظیم وی: سپیده دم مه من چون زخواب برخیزد به پیش پای رخش آفتاب برخیزد. (تاثیر آنند. لغ)، یا راهی را پیش پای کسی گذاشتن، هدایت کردن ویرا بدان طریق متوجه ساختن او را بدان
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه قبل از دیگران رود آنکه بجلو تازد آنکه جلو کاروان یا دسته ای بتازد، مقدم پیشرو: پیشتاز عرصه بلاغت، آنکه در مقدمه گروهی از سپاهی تازد طلایه مقدمه: پیش تازان توپخانه
فرهنگ لغت هوشیار
گوشت پیش ناف. (قصابی) گوشت ناحیه ناف گوسفند گاو و غیره: المنقب پیش ناف است
فرهنگ لغت هوشیار
پیش اشتر پیش کوس نخستین شتر از شتران قطار کرده: هر سر مو کوکب خورشید چهر ناقه مگو پیش قطار سپهر. (وحید)
فرهنگ لغت هوشیار
پیشا دست ستد و داد جز به پیشا دست - داوری باشد و زیان و شکست (لبیبی) پیشا کاست آرمون مساعده وجهی که پیشکی دهند، قسمت نخست از چند قسمت وجهی که پیشکی دهند و بقیه را باقساط، بیعانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش قدم
تصویر پیش قدم
کسی که زود تر از دیگران بکاری اقدام کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش قبض
تصویر پیش قبض
نوعی اسلحه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است پیشتاک، دروازه، پیشگاه آستان صحن خانه، دروازه بلند قصر دروازه عظیم کاخ پادشاهان و امیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش بال
تصویر پیش بال
شهیر قادمه
فرهنگ لغت هوشیار
جامه پیش گشوده فرجی و جامه پیش باز که بیشتر زنان پوشند: در پیش شاخم آمدم از دگمه ها بیاد چون غنچه جلوه داد بر اطراف جویبار. (نظام قاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش زاد
تصویر پیش زاد
آنکه قبلا زاده شده کسی که پیشتر متولد گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش دان
تصویر پیش دان
آنکه از پیش داند پیش بین
فرهنگ لغت هوشیار
صندوق مانندی که دکانداران (عطار سقط فروش و غیره) در پشت آن نشینند و بر بالای آن ترازو آویزند جلوخان پیش تخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش قبض
تصویر پیش قبض
((قَ))
نوعی از اسلحه، فنی است از کشتی و آن عبارت است از دست بر دست حریف گذاشتن و به انواع مختلف زور زدن، محلی است از قسمت جلو کمر و نواحی مجاور که طرف با دست آن را تواند گرفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیش تاز
تصویر پیش تاز
پیشرو، طلایه دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیش قدم
تصویر پیش قدم
((قَ دَ))
آن که پیش از دیگران به کاری دست بزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیش قسط
تصویر پیش قسط
((قِ))
مساعده، وجهی که پیشکی دهند، قسمت نخست از چند قسط، بیعانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیش خان
تصویر پیش خان
پیش خان، میز درازی که فروشنده کالا پشت آن می ایستد
فرهنگ فارسی معین
پاشنه
فرهنگ گویش مازندرانی